مصباح الهدی

مصباح الهدی

پرورشی مدرسه ابتدائی پسرانه پوشینه بافت ناحیه سه شیراز ( شناخت ۱۴ معصوم به ویژه امام همام حضرت امام حسن عسکری علیه السلام )
مصباح الهدی

مصباح الهدی

پرورشی مدرسه ابتدائی پسرانه پوشینه بافت ناحیه سه شیراز ( شناخت ۱۴ معصوم به ویژه امام همام حضرت امام حسن عسکری علیه السلام )

حجت خدا بر دوش پدر و معرفی آن به احمد قمی


مرحوم شیخ صدوق و برخى دیگر از مورّخین و محدّثین شیعه و سنّى آورده اند:
یکى از بزرگان قم به نام احمد بن اسحاق اشعرى قمّى حکایت کند: روزى به محضر مبارک حضرت ابومحمّد، امام حسن عسکرى علیه السلام شرفیاب شدم و خواستم درباره حجّت خدا و خلیفه پس از آن حضرت ، از ایشان سؤ ال کنم .
همین که در محضر شریف امام علیه السلام وارد شدم و سلام کردم ، بدون آن که سخنى گفته باشم ، مثل این که از نیّت و افکار من آگاه بود، مرا مخاطب قرار داد و فرمود:
اى احمد بن اسحاق ! خداوند تبارک و تعالى از زمان خلقت حضرت آدم علیه السلام تا برپائى قیامت ، بندگان خود را بدون حجّت و راهنما رها نکرده است .
و در هر زمانى - از باب لطف - یکى از بندگان شایسته خود را حجّت بر انسان ها قرار داده است که به وسیله وجود مبارک او حوادث خطرناک برطرف مى شود، باران رحمت خدا فرود مى آید و زمین به برکت وجود حجّت خداوند متعال ، برکات درون خود را ظاهر مى سازد و در اختیار بندگان و دیگر موجودات قرار مى دهد.
عرض کردم : یاابن رسول اللّه ! فدایت گردم ، امام و خلیفه بعد از شما چه کسى است ؟
هنگامى که این سؤال را طرح کردم ، امام حسن عسکرى علیه السلام سریع از جاى خود برخاست و درون منزل رفت و پس از لحظه اى بازگشت ، در حالى که کودکى خردسال را در آغوش خود گرفته بود، و همانند ماه شب چهارده نورانى بود و مى درخشید.
موقعى که حضرت وارد اتاق شد، اظهار نمود: اى احمد! اگر اهل معرفت نمى بودى و نیز اگر نزد خداوند متعال گرامى نمى بودى ، هرگز فرزند عزیزم را بر تو عرضه نمى کردم .
و سپس فرمود: این فرزند من است که هم نام رسول خدا صلى الله علیه و آله مى باشد و جهان به وسیله وجود او پر از عدل و داد خواهد شد، همان طورى که ظلم و ستم همه جا را فرا گرفته باشد.
اى احمد! این فرزندم ، همانند حضرت خضر پیامبر خدا علیه السلام ؛ و همچنین مانند ذوالقرنین ، علمش برگرفته از سرچشمه علوم و معارف الهى است ، داراى عمرى طولانى خواهد بود.
در آن زمانى که فرزندم - حجّت خدا - از طرف خداوند جلّ و علا، در غیبت قرار گیرد، نگهدارى دین براى افراد جامعه سخت خواهد بود و همگان ایمان و اعتقاد خود را از دست مى دهند، مگر اشخاصى که محدود و اندک یاشند.
عرض کردم : یاابن رسول اللّه ! علامت و نشانه او چیست ؟
ناگهان آن کودک خردسال عزیز، لب به سخن گشود و ضمن مطالبى ارزشمند، مرا مخاطب خویش قرار داد و فرمود:
اى احمد بن اسحاق ! من آخرین خلیفه پروردگار متعال در زمین هستم ، من از دشمنان انتقام خواهم گرفت .
و سپس افزود: بعد از پدرم امام و خلیفه اى غیر از من نخواهد بود، شکرگزار خداوند باش و بر عقیده ات پایدار بمان ، تو فرداى قیامت همنشین ما خواهى بود.(12)
رام شدن اسب چموشمرحوم شیخ طوسى ، کلینى و بعضى دبگر از بزرگان ، به نقل از شخصى به نام ابومحمّد هارون تلعکبرى حکایت کنند:
روزى در شهر سامراء جلوى مغازه ابوعلىّ، محمّد بن همام نشسته و مشغول صحبت بودیم ، پیرمردى عبور کرد، صاحب مغازه به من گفت : آیا او را شناختى ؟
گفتم : خیر، او را نمى شناسم .
گفت : او معروف به شاکرى است ، که خدمتکار حضرت ابومحمّد، امام حسن عسکرى علیه السلام مى باشد، دوست دارى تا داستانى از آن حضرت را برایت بازگو کند؟
گفتم : بلى .
پس آن شخص را صدا کرد، وقتى آمد به او گفت : سرگذشت و خاطره اى از حضرت ابومحمّد علیه السلام براى ما تعریف کن .
شاکرى گفت : در بین سادات علوى و بنى هاشم شخصى بزرگوارتر و نیکوکارتر به مثل آن حضرت ندیدم ؛ در هفته ، روزهاى دوشنبه و پنج شنبه به دارالخلافه متوکّل عبّاسى احضار مى گردید.
و معمولاً در همین روزها، مردم بسیارى از شهرهاى مختلف جهت دیدار خلیفه عبّاسى مى آمدند و خیابان و کوچه هاى اطراف در اثر إزدحام جمعیّت و سر و صداى اسبان و قاطرها و دیگر حیوانات ، جائى براى آسایش و رفت و آمد نبود.
وقتى حضرت ابومحمّد، امام حسن عسکرى علیه السلام نزدیک جمعیّت انبوه مى رسید، تمام سر و صداها خاموش و نیز حیوانات ساکت و آرام مى شدند و بى اختیار براى حضرت راه مى گشودند و امام علیه السلام به راحتى عبور مى نمود.
روزى پس از آن که حضرت از قصر خلیفه عبّاسى بیرون آمد، به اتّفاق یک دیگر، به سمت محلّ فروش حیوانات رفتیم ، در آن جا داد و فریاد مردم بسیار بود، همین که نزدیک آن محلّ رسیدیم ، همه افراد ساکت و نیز حیوانات هم آرام شدند.
سپس امام علیه السلام کنار یکى از دلاّلان نشست و درخواست خرید اسب یا استرى را نمود، به دنباله تقاضاى حضرت ، یک اسب چموشى را آوردند که کسى جرأت نزدیک شدن به آن اسب را نداشت .
امام علیه السلام آن را به قیمت مناسبى خریدارى نمود و به من فرمود: اءى شاکرى ! این اسب را زین کن تا سوار شویم .
و من طبق دستور حضرت ، نزدیک رفتم و افسارش را گرفتم ، با اشاره حضرت ، آن اسب چموش بسیار آرام و رام گردید و به راحتى و بدون هیچ مشکلى آن را زین کردم .
دلاّل چون چنین دید، از معامله پشیمان شد و جلو آمد و گفت : این اسب فروشى نیست .
حضرت موافقت نمود و فرمود: مانعى ندارد؛ و سپس آن اسب را تحویل صاحبش داد.
هنگامى که برگشتیم و مقدارى راه آمدیم ، متوجّه شدیم که دلاّل دنبال ما مى آید و چون به ما رسید گفت : صاحب اسب پشیمان شده است و اسب را به شما مى فروشد.
حضرت دو مرتبه به محلّ بازگشت و آن را خرید و من - در حالتى که هیچکس جرأت نزدیک و سوار شدن بر آن اسب را نداشت - آن را زین کردم ؛ و بعد از آن ، حضرت جلو آمد و دستى بر سر و گردن اسب کشید و گوش راستش را گرفت و چیزى در گوشش گفت و سپس سخنى هم در گوش چپ آن گفت و حیوان بسیار آرام گردید که به راحتى تسلیم آن حضرت شد و همه از مشاهده چنین صحنه اى در تعجّب و حیرت قرار گرفتند.(13)
هدایت واقفى در خواب خفتهیکى از بزرگان شیعه به نام احمد بن مُنذر حکایت کند:
روزى یکى از افراد واقفى مذهب را که ادریس بن زیاد نام داشت ، جهت مناظره پیرامون مسئله امامت ، احضار کردم و هر چه با او صحبت کردم قانع نمى شد و امامت حضرت علىّ بن موسى الرّضا و فرزندانش علیهم السلام را نمى پذیرفت .
و چون او را شخصى فقیه و با معرفت مى شناختم ، پیشنهاد دادم تا به سامراء برود و با حضرت ابومحمّد، امام حسن بن عسکرى علیه السلام مذاکره کند.
او نیز پیشنهاد مرا پذیرفت و بار سفر بست و رهسپار آن دیار شد، پس از گذشت مدّتى اطّلاع یافتم که از مسافرت بازگشته است ، خواستم که به دیدارش بروم ، ولى او زودتر نزد من آمد و روى دست و پاى من افتاد و گریان شد، من نیز از گریه او گریستم .
سپس خطاب به من کرد و اظهار داشت : اى شخصیّت عظیم القدرى که نزد حضرت ابومحمّد، امام حسن عسکرى علیه السلام محبوب و عزیز هستى ! تو مرا از آتش جهنّم نجات دادى و با نور ولایت و امامتى که در درونم به وجود آوردى ، هدایت یافتم .
بعد از آن ، داستان برخورد خود را با حضرت بیان کرد و گفت : مسئله اى را در فکر و ذهن خود گذراندم که آیا با حالت جنابت ، مى توان با لباسى که در آن جُنب شده نماز خواند؟
و بدون آن که این مسئله و موضوع را با کسى مطرح کنم ، عازم شهر سامراء شدم و چون به سامراء رسیدم به طرف منزل حضرت رفتم ، همین که نزدیک منزل رسیدم ، دیدم مردم نشسته اند و مشغول صحبت درباره ورود حضرت مى باشند؛ و من با خود پیرامون همان مسئله مى اندیشیدم و چون بسیار خسته بودم ، خوابم بُرد.
مدّتى کوتاه به همین منوال گذشت ، ناگهان متوجّه شدم که دستى بر شانه ام قرار گرفت ، چشم هاى خود را گشودم و نگاه کردم ، دیدم که حضرت ابومحمّد، امام حسن عسکرى علیه السلام کنارم ایستاده است .
پس حضرت فرمود: اى ادریس بن زیاد! تو در أمان هستى ؛ و سپس افزود: اگر از راه حلال انجام گرفته است اشکالى ندارد و صحیح است ؛ ولى چنانچه از راه حرام باشد، بدان که حرام و خلاف است .
تعجّب کردم و با خود گفتم : مطلبى را که با کسى مطرح نکرده ام ، بلکه فقط در فکر و ذهن خود گذرانده ام ، چگونه حضرت کاملاً از آن آگاه بوده است و بدون آن که سؤالى بنماید، جواب مرا مطرح فرمود!
پس به حقانیّت حضرت پِى بردم و با اعتقاد بر امامت آن حضرت هدایت یافتم و از گمراهى نجات یافتم .(14)
چاک زدن یقه پیراهن در تشییع جنازه پدر و جواب ازاشکال ذهنىمرحوم شیخ طوسى ، ابن شهرآشوب ، سیّد هاشم بحرانى و بعضى دیگر از بزرگان ، به نقل از فضل بن حارث حکایت نمایند.
در آن روزى که حضرت ابوالحسن ، امام هادى علیه السلام به شهادت رسیده بود و تصمیم گرفته بودند که حضرت را تشییع و تدفین نمایند، من نیز در شهر سامراء حضور داشتم .
پس با خود گفتم که من هم در این فیض عظیم - یعنى ؛ تشییع جنازه امام هادى علیه السلام - مشارکت نمایم .
لذا همچون دیگر افراد - که از اقشار مختلف حضور یافته و - منتظر مراسم تشییع بودند، من نیز در کنارى ایستاده و منتظر خروج جنازه مطهّر و مقدّس ‍ آن حضرت شدم .
ناگهان متوجّه گشتم که فرزندش حضرت ابومحمّد، امام حسن عسکرى علیه السلام با پاى پیاده از منزل خارج گردید، در حالى که یقه پیراهن خود را چاک زده بود.
پس ضمن آن که جذب دیدار عظمت و جلال امام عسکرى علیه السلام گشتم ؛ ولى از شمایل زیبا و رنگ چهره آن حضرت - که گندم گون و نمکین بود - بسیار در تعجّب و حیرت قرار گرفته بودم ؛ و نیز دلم براى حضرت مى سوخت ، چون که پدر از دست داده و بسیار خسته به نظر مى رسید!
بعد از تشییع جنازه ، به منزل بازگشتم و شبان گاه ، در عالَم خواب امام عسکرى علیه السلام را دیدم که از افکار من اطّلاع یافته و به من خطاب کرد و فرمود: اى فضل ! رنگ چهره من ، که تو را به تعجّب و حیرت وا داشت ، رنگى است که خداوند متعال براى بندگانش بر مى گزیند و انتخاب آن در اختیار بنده نیست .
و این خود عبرت و نشانه اى است براى آگاهى افرادى که داراى عقل و شعور باشند.
و سپس حضرت در ادامه فرمایش خود افزود: ما - اهل بیت عصمت و طهارت - مانند دیگر افراد نیستیم ، که از کار و تلاش خسته شویم ؛ و یا آن که نسبت به مصائب و بلاهائى که از طرف خداوند متعال مى رسد احساس ‍ ناراحتى و نارضایتى کنیم ؛ بلکه از درگاه ربوبى پروردگار درخواست مى نمائیم که ثبات و صبر عطا فرماید.
و ما در چنین مواقعى در خلقت و آفرینش جهان و دیگر موجودات نفکّر و اندیشه مى نمائیم .
بعد از آن ، امام حسن عسکرى علیه السلام در همان عالَم خواب ، فرمود: اى فضل ! متوجّه باش که سخن ما در خواب و بیدارى یکسان است و تفاوتى ندارد.(15)
همچنین آورده اند:
هنگامى که حضرت ابومحمّد، امام حسن عسکرى علیه السلام در تشییع جنازه پدر بزرگوارش حضرت ابوالحسن ، امام هادى علیه السلام ، یقه پیراهن خود را چاک زده بود.
لذا بعضى افراد تعجّب کرده و سخن به اعتراض گشودند، و برخى مانند شخصى به نام ابوالعون اءبرش اعتراض خود را در نامه اى توهین آمیز نوشت و براى امام عسکرى علیه السلام ارسال داشت .
حضرت در پاسخ به نامه اعتراض آمیز ابوالعون اءبرش ، مرقوم فرمود:
اى نادان ! تو از این گونه مسائل چه خبر دارى ؟!
مگر نمى دانى که حضرت موسى علیه السلام در فوت برادرش هارون یقه پیراهن خویش را چاک زد.
و سپس افزود: همانا که تو نخواهى مُرد مگر آن که نسبت به دین اسلام کافر شوى و عقل خود را نیز از دست خواهى داد.
و طبق پیش گوئى حضرت ، اءبرش ، مدّتى قبل از مرگش کافر گشت و نیز دیوانه گردید، به طورى که فرزندش ، از ملاقات پدرش با مردم جلوگیرى مى کرد؛ و در محلّى او را زندانى کرده بود.(16)
هدیه دادن قلم و شفاى بدخوابىیکى از اصحاب حضرت ابومحمّد، امام حسن عسکرى علیه السلام به نام احمد، فرزند اسحاق حکایت کند:
روزى در محضر شریف آن حضرت وارد شدم و خواهش کردم تا مطلبى را به عنوان نمونه خطّ برایم بنویسد.
امام علیه السلام تقاضاى مرا پذیرفت و فرمود: اى احمد! خطّ، از هر کسى که باشد متفاوت خواهد بود، چون قلم یکسان نیست و ریز و درشت دارد، سپس حضرت قلم و دواتى را درخواست نمود.
و چون قلم و دوات آماده شد مشغول نوشتن گردید و من با دقّت تمام نگاه مى کردم ، وقتى که قلم را داخل دوات مى نمود و مى خواست خارج کند سر قلم را به لبه دوات مى کشید تا جوهر اضافى پاک شود و خطّ تمیز و زیبا درآید.
در همین بین ، بدون آن که حضرت متوجّه شود با خودم گفتم : اى کاش امام علیه السلام این قلم را به عنوان یادبود و هدیه ، به من لطف مى کرد.
پس چون از نوشتن فارغ شد، شروع نمود درباره مسائل مختلف با من صحبت کند و در ضمن صحبت ، قلم را با دستمالى که کنارش بود پاک نمود و فرمود: بیا احمد، این قلم را بگیر.
هنگامى که قلم را از دست مبارک حضرت گرفتم عرضه داشتم : فداى شما گردم ، من یک ناراحتى دارم که چند مرتبه قصد داشتم با شما مطرح کنم ولى ممکن نشد، چنانچه الا ن اجازه بفرمائى آن را عرض کنم ؟
امام علیه السلام فرمود: ناراحتى و مشکل خود را بگو.
اظهار داشتم : از پدران بزرگوارت روایت شده است که خواب پیامبران الهى صلوات اللّه علیهم بر روى کمر است و خواب مؤمنین بر سمت راست مى باشد و خواب منافقین بر سمت چپ خواهد بود و شیاطین بر رو دَمَر و پشت به آسمان مى خوابند؛ آیا این روایت صحیح است ؟
امام علیه السلام فرمود: بلى ، همین طور است که نقل کردى .
سپس عرضه داشتم : اى سرور و مولایم ! من هر چه تلاش مى کنم که بر سمت راست بخوابم ممکن نمى شود و خوابم نمى برد، اگر ممکن است مرا درمان و معالجه فرما؟
حضرت لحظه اى سکوت نمود و بعد از آن ، اظهار نمود: جلو بیا، پس ‍ نزدیک امام علیه السلام رفتم ، فرمود: دست خود را داخل پیراهنت کن .
موقعى که دستم را داخل پیراهنم کردم ، آن گاه حضرت دست خویش را از داخل پیراهنش درآورد و داخل پیراهن من نمود و با دست راست بر پهلوى چپ و با دست چپ بر پهلوى راست من ، سه مرتبه کشید.
بعد از آن همیشه به طور ساده و راحت بر پهلوى راست مى خوابیدم و نمى توانستم بر پهلوى چپ بخوابم .(17)
موضوع خبرچین زندانمرحوم راوندى ، طبرسى و برخى دیگر از بزرگان به نقل از ابوهاشم جعفرى حکایت کنند:
در زمان حکومت متوکّل عبّاسى ، توسّط مأمورین حکومتى دست گیر و به همراه عدّه اى دیگر از شیعیان زندانى شدم .
پس از گذشت مدّتى حضرت ابومحمّد، امام حسن عسکرى صلوات اللّه و سلامه علیه را نیز به همراه برادرش جعفر، محکوم و در زندان نزد ما آوردند.
چون امام حسن عسکرى علیه السلام را وارد زندان کردند، من حضرت را روى پلاس خود نشاندم و جعفر در نزدیکى حضرت ، نیز کنارى روى زمین نشست ، پس از گذشت لحظه اى جعفر فریاد کشید: واى از دست شیطان - منظورش یکى از کنیزانش بود -.
امام علیه السلام با تهدید او را ساکت گردانید و همه متوجّه شدند که جعفر مَست کرده و دهانش بوى شراب مى دهد.
و در ضمن ، شخصى ناشناس نیز در جمع ما زندانى بود و خود را منسوب به سادات علوى مى دانست .
حضرت فرمود: چنانچه بیگانه اى در جمع شما نمى بود، خبر مى دادم که هر یک از شما چه زمانى آزاد خواهید شد.
همین که آن شخص ناشناس لحظه اى از جمع ما بیرون رفت ، امام علیه السلام فرمود: این مرد از شماها نیست ، مواظب سخنان و حرکات خود باشید، او در لابلاى لباس هایش حرکات و سخنان شما را مى نویسد و براى سلطان مى فرستد.
پس بعضى از افراد، سریع حرکت کردند و لباس آن شخص را که کنارى گذاشته بود، بررسى کردند و دیدند که تمام مسائل و صحبت هاى آن ها را ثبت کرده و افزوده است : آن ها با حفر و سوراخ کردن دیوار زندان مى خواهند فرار کنند.
و صحّت پیش بینى و فرمایشات امام حسن عسکرى علیه السلام بر همگان ثابت شد.(18)
امام ، شرابخوار و لوطى را نمى پذیردشخصى از اهالى کوفه به نام ابوالفضل محمّد حسینى حکایت کند:
در سال 258، نیمه ماه شعبان به قصد زیارت امام حسین علیه السلام عازم کربلا شدم .
و چون ولادت مسعود حضرت مهدى - موعود - علیه السلام در بین شیعیان منتشر شده بود و هرکس به نوعى علاقه مند دیدار آن مولود عزیز بود، مادر من که نیز از علاقمندان اهل بیت علیهم السلام بود گفت : چون به زیارت حضرت اباعبداللّه الحسین علیه السلام رفتى از خداوند طلب کن تا خدمتگذارى امام حسن عسکرى علیه السلام را روزىِ تو گرداند، همان طورى که پدرت مدّتى توفیق خدمتگذارى حضرت را داشت .
پس هنگامى که به کربلا رسیدم و براى زیارت امام حسین علیه السلام وارد حرم مطهّر شدم و زیارت آن حضرت را انجام دادم ، او را در پیشگاه خداوند متعال واسطه قرار دادم تا به آرزویم - یعنى ؛ به خدمت گزارى مولایم امام حسن عسکرى علیه السلام برسم - و چون نزدیک سحر شد و بسیار خسته بودم در گوشه اى استراحت کردم .
ناگهان متوجّه شدم ، که شخصى بالاى سرم ، مرا صدا زد و اظهار داشت : اى ابوالفضل ! مولایت حضرت ابومحمّد، امام حسن علیه السلام مى فرماید: دعایت مستجاب شد، حرکت کن و به سوى ما بیا تا به آرزو و خواسته خود برسى .
عرضه داشتم : من الا ن در موقعیّتى نیستم که بتوانم به سامراء بیایم و خدمت مولایم برسم ، باید برگردم کوفه و خودم را جهت خدمت در منزل حضرت ، آماده کنم .
پاسخ داد: من پیام مولایم را رساندم و تو آنچه مایل بودى انجام بده .
بعد از آن به کوفه بازگشتم و مادرم را در جریان قرار دادم ، مادرم با شنیدن این خبر شادمان شد و پس از حمد و ثناى الهى ، گفت : اى پسرم ! دعایت مستجاب شد، دیگر جاى ماندن و نشستن نیست ، سریع حرکت کن تا به مقصد برسى .
به همین جهت خود را آماده کردم و به همراه شخصى زرگر معروف به علىّ ذهبى روانه بغداد شدم و چون من جوانى بى تجربه بودم ، مادرم سفارش مرا به آن زرگر کرد.
هنگامى که وارد شهر بغداد شدیم ، من به منزل عمویم که ساکن بغداد بود، رفتم و در آن هنگام مراسم جشن نصارى بود.
عمویم مرا با خود به مجلس جشن نصارى برد، همین که وارد مراسم و جشن آن ها شدیم ، سفره غذا پهن کردند و ما نیز از غذاى ایشان خوردیم ، سپس شراب آوردند و بین افراد تقسیم کردند و براى من هم آوردند، لیکن من قبول نکردم .
ولى به زور مرا مجبور کردند تا نوشیدم ، بعد از گذشت لحظاتى تعدادى نوجوان خوش سیما وارد مجلس شدند و مردم با آن ها مشغول عمل زشت لواط گشتند و من هم چون شراب خورده بودم و مست بودم ، شیطان بر من وسوسه کرد تا آن که من نیز همانند دیگران مرتکب این گناه بزرگ گشتم و بعد از آن چند روزى را در بغداد ماندم .
سپس عازم سامراء شدم و هنگام ورود به شهر سامراء داخل دجله رفتم و بعد از آن که خود را شستشو دادم ، لباس هاى پاکیزه پوشیدم و روانه منزل امام حسن عسکرى علیه السلام شدم .
همین که نزدیک منزل آن حضرت رسیدم ، وارد مسجدى شدم که جلوى منزل حضرت بود و مشغول خواندن نماز گشتم .
پس از مدّتى کوتاه ، همان کسى که در کربلا آمد و پیام حضرت را آورد، دوباره نزد من آمد و من به احترام او ایستادم ، او دست خود را بر سینه من نهاد و مرا به عقب راند و اظهار داشت : بگیر.
و مقدارى دینار به سوى من پرتاب نمود و گفت : مولا و سرورم فرمود: تو دیگر حقّ ورود بر آن حضرت را ندارى ، چون که مرتکب خوردن شراب و گناهى خطرناک شدى ، از هر کجا آمده اى برگرد.
و من با حالت گریه و اندوه برگشتم و چون به منزل آمدم ، جریان را براى مادرم تعریف کردم و بسیار از کردار زشت خود در بغداد شرمنده شدم ، لباس خشن موئى پوشیدم و پاهاى خود را با زنجیر بستم و خود را در گوشه اى انداختم ...(19)
فرق بین شیعه و دوستدر کتاب تفسیر منسوب به امام حسن عسکرى علیه السلام و نیز در کتاب مرحوم قطب الدّین راوندى - به نقل از دو نفر از راویان حدیث به نام یوسف بن محمّد و علىّ بن سیّار - آمده است :
شبى از شب ها به محضر مبارک حضرت ابومحمّد، امام حسن عسکرى علیه السلام وارد شدیم .
همچنین والى شهر که علاقه خاصّى نسبت به حضرت داشت ، به همراه شخصى که دست هاى او را بسته بودند، وارد منزل امام علیه السلام شد و اظهار داشت : یاابن رسول اللّه ! این شخص را از دکّان صرّاف در حال سرقت و دزدى گرفته ایم .
و چون خواستیم او را همانند دیگر دزدان شکنجه و تأدیب کنیم ، اظهار داشت که از شیعیان حضرت علىّ علیه السلام و نیز از شیعیان شما است و ما از تعذیب او خوددارى کردیم و نزد شما آمدیم تا ما را راهنمائى و تکلیف ما را نسبت به این شخص روشن بفرمائى .
حضرت فرمود: به خداوند پناه مى برم ، او شیعه علىّ علیه السلام نیست ، او براى نجات خود چنین ادّعائى را کرده است .
سپس والى آن سارق را از آن جا بُرد و به دو نفر از مأمورین خود دستور داد تا آن سارق را تعذیب و تأدیب نمایند، پس او را بر زمین خوابانیدند و شروع کردند بر بدنش شلاّق بزنند؛ ولى هر چه شلاّق مى زدند روى زمین مى خورد و به آن سارق اصابت نمى کرد.
بعد از آن ، والى مجدّدا او را نزد امام حسن عسکرى علیه السلام آورد و گفت : یاابن رسول اللّه ! بسیار جاى تعجّب است ، فرمودى که او از شیعیان شما نیست ، اگر از شیعیان شما نباشد پس لابدّ از شیعیان و پیروان شیطان خواهد بود و باید در آتش قهر خداى متعال بسوزد.
و سپس افزود: با این اوصاف ، من از این مرد معجزه و کرامتى را مشاهده کردم که بسیار مهمّ خواهد بود، هر چه ماءمورین بر او تازیانه مى زدند بر زمین مى خورد و بر بدن او اصابت نمى کرد و تمام افراد از این جریان در تعجّب و حیرت قرار گرفته اند.
در این موقع امام حسن عسکرى علیه السلام به والى خطاب نمود و فرمود: اى بنده خدا! او در ادّعاى خود دروغ مى گوید، او از شیعیان ما نیست ، بلکه از محبّین و دوستان ما مى باشد.
والى اظهار داشت : از نظر ما فرقى بین شیعه و دوست نمى باشد، لطفا بفرمائید که فرق بین آن ها چیست ؟
حضرت فرمود: همانا شیعیان ما کسانى هستند که در تمام مسائل زندگى مطیع و فرمان بر دستورات ما باشند و سعى دارند بر این که در هیچ موردى معصیت و مخالفت ما را ننمایند.
و هر که خلاف چنین روشى باشد و اظهار علاقه و محبّت نسبت به ما نماید دوست ما مى باشد، نه شیعه ما.
سپس امام علیه السلام به والى فرمود: تو نیز دروغ بزرگى را ادّعا کردى ، چون که گفتى معجزه دیده ام ؛ و چنانچه این گفتار از روى علم و ایمان باشد مستحقّ عذاب جهنّم مى باشى .
بعد از آن ، حضرت در توضیح فرمایش خود افزود: معجزه مخصوص انبیاء و ما اهل بیت عصمت و طهارت مى باشد، براى شرافت و فضیلتى که ما بر دیگران داریم و نیز براى اثبات واقعیّات و حقایقى که از طرف خداوند متعال به ما رسیده است .
در پایان ، امام عسکرى علیه السلام به آن مرد - متّهم به سرقت - خطاب نمود و فرمود: باید شیعه علىّ علیه السلام در تمام امور زندگى ، شیعه و پیرو او - و دیگر اهل بیت رسالت - باشد و ایشان را در هر حال تصدیق نماید؛ و نیز باید سعى نماید که هیچ گونه تخلّفى با ایشان نداشته باشد و خلاصه آن که در همه امور، خود را هماهنگ و مطیع ایشان بداند.(20)
مسافرت به گرگان و حضور در جمع دوستانهمچنین مرحوم راوندى ، ابوحمزه طوسى ، اربلى و برخى دیگر از بزرگان به نقل یکى از اهالى و مؤمنین گرگان به نام جعفر - فرزند شریف گرگانى - حکایت کنند:
در یکى از سال ها به قصد انجام مناسک حجّ عازم مدینه منوّره و مکّه معظّمه شدم .
در بین راه ، جهت زیارت و دیدار حضرت ابومحمّد، امام حسن عسکرى علیه السلام به شهر سامراء رفتم و مقدارى هدایا نیز براى آن حضرت به همراه داشتم ، چون وارد منزل حضرت شدم ، خواستم سؤال کنم که هدایا را تحویل چه کسى بدهم ؟
لیکن امام علیه السلام پیش از آن که من حرفى بزنم و سؤالى را مطرح کنم ، مرا مخاطب قرار داد و فرمود: اى جعفر! آنچه را که همراه خود آورده اى و مربوط به ما است ، تحویل مبارکِ خادم دهید.
لذا آن هدایا را تحویل خادم دادم و نزد حضرت مراجعت کردم و گفتم : یاابن رسول اللّه ! اهالى گرگان که از دوستان و شیعیان شما هستند، به شما سلام رسانده اند.
امام علیه السلام ضمن جواب سلام ، فرمود: آیا پس از انجام مناسک حجّ به دیار خود بازخواهى گشت ؟
عرضه داشتم : بلى .
فرمود: یکصد و هفتاد روز دیگر با امروز که حساب کنى ، روز جمعه خواهد بود، که تو وارد شهر و دیار خود خواهى شد - که صبح جمعه ، روز سوّم ماه ربیع الثّانى مى باشد -.
پس چون به دیار خود بازگشتى سلام مرا به دوستان و آشنایان برسان و بگو که من عصر همان روز جمعه به شهر گرگان خواهم آمد، چنانچه مسائل و مشکلاتى دارند آماده نمایند.
سپس حضرت افزود: حرکت کن و برو، خداوند تو را و آنچه که همراه دارى ، در پناه خود سالم نگه دارد و انشاءاللّه با خوبى و خوشحالى نزد خانواده و آشنایانت بازگردى .
ضمناً متوجّه باش که مدّتى دیگر داراى نوزادى خواهى شد که پسر مى باشد، نام او را صَلْت بگذارید، چون که او از دوستان و علاقه مندان ما خواهد بود.
جعفر گوید: پس از صحبت هاى زیادى ، با حضرت خداحافظى کردم و طبق تصمیم خود رهسپار مدینه و مکّه شدم و چون اعمال و مناسک حجّ را انجام دادم ، راهى شهر و دیار خود گشتم .
و همان طورى که امام علیه السلام پیش گوئى کرده بود، صبح روز جمعه ، سوّم ماه ربیع الثّانى وارد گرگان شدم و دوستان و آشنایان براى زیارت قبولى ، به ملاقات و دیدار من آمدند.
من نیز به آن ها خبر دادم که امام حسن عسکرى علیه السلام خبر داده است که عصر امروز با دوستان و شیعیان خود در این شهر دیدار خواهد داشت ، پس مسائل و نیازمندى هاى خود را آماده کنید که هنگام تشریف فرمائى حضرت مسائل و مشکلات خود را مطرح کنید.
نماز ظهر و عصر را خواندیم و پس از گذشت ساعتى از نماز، دوستان در منزل ما حضور یافتند و براى تشریف فرمائى حضرت لحظه شمارى مى کردند که ناگهان امام عسکرى علیه السلام با قدوم مبارک خویش وارد منزل و در جمع دوستان حاضر شد و بر جمعیّت سلام کرد.
افراد جواب سلام حضرت را دادند و با کمال أدب و احترام دست امام علیه السلام را مى بوسیدند.
سپس حضرت فرمود: من به جعفر - فرزند شریف - قول داده بودم که امروز در جمع شما دوستان حاضر خواهم شد، لذا نماز ظهر و عصر را در شهر سامراء خواندم و به سوى شما حرکت کردم تا تجدید عهد و دیدارى باشد و در این لحظه در جمع شما آمده ام ، اکنون چنانچه مسئله و مشکلى دارید بیان کنید؟
پس هرکس سؤالى و مطلبى را عنوان کرد و جواب خود را به طور کامل از آن حضرت دریافت داشت ، تا آن که یکى از علاقه مندان و دوستان حضرت به نام نضر - فرزند جابر - اظهار داشت :
یاابن رسول اللّه ! فرزندم مدّت ها است که نابینا شده است ، چنانچه ممکن باشد از خداوند متعال بخواهید که به لطف و کَرَمش چشم فرزند مرا سالم نماید تا بینا شود.
امام علیه السلام فرمود: فرزندت کجاست ؟ او را بیاورید، وقتى فرزند نابینا را نزد حضرت آوردند، ایشان با دست مبارک خود بر چشم هاى او کشید و به برکت حضرت بلافاصله ، چشم هاى او سالم و بینا گردید.
و پس از آن که مردم سؤال ها و خواسته هاى خود را در امور مختلف مطرح کردند و حوائج آن ها برآورده شد، امام علیه السلام در پایان مجلس ، در حقّ آن افراد دعاى خیر کرد و در همان روز به سمت شهر سامراء مراجعت نمود.(21)
حضور جنّ و إنس بر سفره امام علیه السلامیکى از اصحاب به نام جعفر بن محمّد حکایت کند:
روزى به همراه علىّ بن عبیداللّه خدمت حضرت ابومحمّد، امام حسن عسکرى علیه السلام رسیدیم ، چند نفر دیگر هم در حضور حضرت بودند و در جلوى امام علیه السلام درخت خرمائى بود و با آن که فصل خرما نبود، ولیکن آن درخت ، خرماهاى بسیارى داشت .
پس از لحظاتى سفره اى گسترانیدند و حضرت فرمود: دست هایتان را بشوئید و نام خدا را بر زبان جارى کنید و مشغول خوردن طعام شوید.
ولى کسى جلو نیامد و دست به سمت غذاهائى که در سفره چیده بودند، دراز نشد و همه منتظر بودند که میزبان - یعنى ؛ امام حسن عسکرى علیه السلام - مشغول شود.
بعد از آن ، حضرت به من خطاب نمود و فرمود: اى ابوجعفر! از طعام مؤمنین میل کن ، همانا که این طعام براى شماها حلال مى باشد.
و سپس افزود: علّت آن که من قبل از شما میهمانان ، مشغول خوردن غذا نشدم ، این است که چون تعدادى جنّ از برادران شما در کنار شما حضور دارند و من خواستم شما قبل از دیگران شروع کنید؛ وگرنه من خود شروع مى کنم .
و چون امام علیه السلام دست مبارک خود را به سمت غذا دراز نمود، دیگران هم مشغول شدند.
در ضمنِ این که مشغول خوردن غذا و خرما بودیم ، متوجّه شدیم که در کنار ما غذا برداشته مى شود و ظرف غذا خالى مى گردد، امّا کسى و دستى را نمى دیدیم .
من با خود گفتم : اگر امام علیه السلام بخواهد، مى تواند کارى کند که ما جنّیان را ببینیم ، همان طورى که آن ها ما را مشاهده مى کنند.
و چون حضرت متوجّه افکار من و دیگران شد، دست مبارک خود را بر صورت ما کشید و سدّى بین ما و جنّیان به وجود آمد، سپس دستى دیگر بر چشم هاى ما کشید که به راحتى جنّیان را مى دیدیم .
در این هنگام ، خواستیم که بلند شویم و با آن ها مصافحه و معانقه کنیم ، امام علیه السلام مانع شد و به تمام افراد اظهار نمود:
احترام سفره و طعام از هر چیزى مهمّتر است ، صبر نمائید تا هنگامى که غذا تمام شد و سفره را جمع کردند، برادران شما حضور دارند و هر چه خواستید انجام دهید.
ولى موقعى که دقیق آن ها را نگاه و بررسى کردیم ، دیدیم که بسیار ضعیف و لاغراندام بودند و اشک از گوشه هاى چشمشان سرازیر بود و با یکدیگر آهسته زمزمه داشتند.
به خدمت حضرت عرض کردیم : یاابن رسول اللّه ! آیا جنّیان همیشه به این حالت هستند؟
فرمود: خیر، آن ها همانند شما انسان ها همه گونه هستند و حالت هاى مختلفى دارند، این هائى که در کنار شما نشسته اند، زاهد و قانع مى باشند و هیچ غذائى نمى خورند و آبى نمى آشامند، مگر با اذن و اجازه پیغمبر یا امام علیهم السلام ، چون که ایشان در همه امور تابع و مطیع حجّت خدا و امام خود خواهند بود و... .
بعد از صحبت هاى مُفصّلى ، امام علیه السلام دست خود را بر چشم هاى ما نهاد و پس از آن دیگر نتوانستیم جنّیان را تماشا کنیم .
سپس بر چنین توفیقى که نصیب ما شد و توفیق یافتیم که در چنین مجلسى و نیز بر سرِ چنین سفره و طعامى در محضر مبارک امام و حجّت خدا شرکت کنیم ، شکر و سپاس خداوند متعال را به جا آوردیم و آن را یکى از معجزه ها و نشانه هاى امامت دانستیم .(22)

 

پنج حدیث گهر بار از امام حسن عسکری

احادیثی گهر بار از امام حسن عسکری 

1. لَیسَتِ العِبادَةُ کَثرَةَ الصیّامِ وَ الصَّلوةِ وَ انَّما العِبادَةُ کَثرَةُ التَّفَکُّر فی أمر اللهِ

عبادت کردن به زیادی روزه و نماز نیست، بلکه (حقیقت) عبادت، زیاد در کار خدا اندیشیدن است.

تحف العقول، ص448

2. جُعِلتِ الخَبائِثُ فی بَیت وَ جُعِل مِفتاحُهُ الکَذِبَ
تمام پلیدیها در خانه ای قرار داده شده و کلید آن دروغگویی است.

بحار الانوار، ج78، ص377

3. کَفاکَ أدبا تَجنُّبُکَ ما تَکرهُ مِن غَیرکَ
در مقام ادب همین بس که آنچه برای دیگران نمی پسندی، خود از آن دوری کنی.

مسند الامام العسکری، ص288

4. اِنَّ الوُصُولَ اِلی اللهِ عَزّوجلَّ سَفَرٌ لا یُدرَکُ اِلّا بِامتِطاءِ اللَّیلِ
وصول به خداوند عزوجل سفری است که جز با عبادت در شب حاصل نگردد.

مسند الامام العسکری، ص290


5. التَّواضُعُ نِعمَةٌ لایُحسَدُ عَلیها

تواضع و فروتنی نعمتی است که بر آن حسد نبرند

داستانی از کودکی امام حسن عسکری

داستانی از کودکی امام حسن عسکری 

امام حسن عسکری که کودکی بیش نبود ،  ایستاده بود کنار کوچه و گریه می‌کرد.

مردی از بزرگان سامراء او را دید. آمد. جلو. گفت: "پسرجان! چرا گریه می‌کنی؟ نکند اسباب‌بازی می‌خواهی. گریه ندارد خودم برایت می‌خرم."

امام کوچک نگاهش کرد، گفت: " خدا ما را آفریده که بازی کنیم!؟"

مرد هاج ‌و واج نگاه می‌کرد. گفت: " پس چرا گریه می‌کنی!؟"

گفت:" مادرم داشت نان می‌پخت. دیدم هر کاری می‌کند چوب‌های بزرگ آتش نمی‌گیرد. چند تکه هیزم کوچک برداشت. آتش‌شان زد. گذاشت کنار چوب‌های بزرگ، آن‌ها هم شروع کردند به سوختن با خودم فکر کردم نکند ما از هیزم‌های ریز جهنم باشیم!"

خلاصه ای از زندگی حضرت امام حسن عسکری (ع)

یازدهمین امام شیعیان امام حسن عسکری (ع) زندگی کوتاه و بسیار سختی داشتند. ایشان تنها حدود ۲۹ سال عمر کردند و در اکثر مواقع تحت نظر بوده اند.


تولد امام حسن عسکری (ع)

بنابر کتاب های معتبر دینی امام حسن عسکری (ع) در روز هشتم یا دهم ماه ربیع الثانی سال ۲۳۲ قمری (سال ۸۴۷ میلادی) به دنیا آمده است. در تقویم های ما روز هشتم ربیع الثانی به عنوان تاریخ تولد امام حسن عسکری (ع) ثبت شده است. پدرش امام هادی (ع) و مادرش بانویی به نام حدیثه بود.


محل تولد

امام حسن عسکری (ع) در شهر مدینه به دنیا آمد.

مشخصات

مشخصات ظاهری امام یازدهم به این شرح نقل شده است: صورتی گندمگون، بدنی در حد اعتدال، ابروهای سیاه کمانی، شچمانی درشت، پیشانی گشاده، دندان های درشت و سفید، خالی بر گونه راست.

محل زندگی

امام حسن عسکری (ع) در سنین کودکی (سال ۲۳۳ یا ۲۳۶ قمری) به همراه پدرش توسط حاکم وقت به عراق فراخوانده شد و در شهر سامرا آن ها را تحت نظر قرار دادند. ایشان بیشتر عمر خود را در این شهر به سر برد و تنها امامی است که نتوانست در طول عمر خود به سفر حج برود.

همسر و فرزندان امام حسن عسکری (ع)

امام حسن عسکری (ع) در طول زندگی خود ازدواج نکرد و نسل او تنها از طریق کنیزی ادامه پیدا کرد که مادر امام زمان (عج) بود. نام های مختلفی را برای این کنیز در کتاب های تاریخی ذکر کرده اند که مشهورترین این نام ها نرجس است.

در مورد اولاد این امام همام نیز نقل های مختلفی وجود دارد. منابع شیعی تنها فرزند ایشان را امام زمان (عج) می دانند. برخی منابع علاوه بر این نام دو دختر را هم برای امام عسکری (ع) ذکر کرده اند. بعضی دیگر پسری به نام موسی را هم به ایشان نسبت داده اند و منابع اهل سنت معتقدند که ایشان فرزندی نداشته است.

امامت

بعد از شهادت امام هادی (ع) بنا بر وصیت ایشان امام حسن عسکری (ع) در سال ۲۵۴ در حالی که ۲۲ سال سن داشت به امامت رسید. مدت امامت امام یازدهم ۶ سال بوده است.

در طول دوران امامت ایشان سه خلیفه عباسی به روی کار آمدند: معتز عباسی، مهتدی و معتمد.

امام حسن عسکری (ع) در سال ۲۵۵ توسط معتز به زندان افتاد و دو سال زندانی بود اما معتمد که آغاز خلافتش با قیام های شیعیان مواجه شد امام را آزاد کرد ولی مجددا در سال ۲۶۰ قمری ایشان را به زندان انداخت. امام یک ماه بعد مجددا آزاد شد اما تحت نظر قرار گرفته شد.

شهادت

تاریخ شهادت امام حسن عسکری روز جمعه هشتم ربیع الاول سال ۲۶۰ قمری بوده است. ایشان در سن حدود ۲۹ سالگی به دست معتمد عباسی مسموم شد و به شهادت رسید.

عکس حرم امام حسن عسکری

محل دفن

حرم امام حسن عسکری (ع) در کنار قبر پدر بزرگوارش در شهر سامرا می باشد.


معرفی وبلاگ

پرورشی مدرسه ابتدائی پسرانه پوشینه بافت ناحیه سه شیراز

مصباح الهدی

شناخت چهارده معصوم به ویژه امام همام حضرت امام حسن عسکری (ع)